بووووم. تق.
تق. تق. تق. بووووووووووووووووووم.
تَ تَ تَق. تق. تَق.
بوووووووم. گوووووف.
دوووووووووووووووففففففف.
قییییییییییییییژژژژژژژژ …
.
.
.
نارنجک . توپ . تانک . آرپیجی . نورافشانی زرد . آبی . قرمز
دوووووووووووووووووووووووووووووووووووف
با همین صداها ناگهان از خواب میپرد. پریدن و باز کردن چشمها همان و این نمایش مسخره هم همان؛
"یا خدااااااا یا اباالفضل" پتو را به یک سمت پرتاب میکند . جییییییییییغ . داد. کمک.
کل مسیر خانه را در کسری از ثانیه در تاریکی طی میکند، دور سر خود میچرخد، با قیافهای شبیه به تصویر زیر یعنی همان زنی که در فیلم "حلقه۲" از تلویزیون بیرون میآید؛
در نهایت پس از این کولیبازیها و چون پفیلا به در و دیوار خوردنها، آرام میگیرد. موهایی که کل صورتش را پوشانده کنار میزند. نفسهای عمیقی میکشد؛ برای تسکین نفسنفسزدن و تپش بیامان قلب. تازه پس از چند دقیقه جلوی چشمش را میبیند و به حالت عادی برگشته و کمکم علائم حیاتی در حالتی نرمال در او مشاهده میشود.
اگر خدا بخواهد، کمکم سیستماش بالا آمده، موقعیت مکانی و زمانی لود شده و سر و کلهی هویت، نام، نشان، دست و پایش هم پیدا میشود. اینبار از ته دل به وضعیت چند لحظه پیش خود قاهقاه میخندد و تازه میفهمد که نه بمباران اتمی رخ داده، نه داعش حمله کرده، نه لئون تروتسکی با ارتش سرخ دست به قیام مسلحانه زده، نه شهاب سنگی سقوط کرده، نه زمین به دو نیمکره تقسیم گردیده، نه کوهها چون پنبهی زده شده به حرکت در آمدهاند، نه آسمان شکافته شده است.
درواقع هیچ اتفاقی نیفتاده و با نگاه کردن به گوشی و دیدن ساعت ۱:۳۰ نیمه شب، شصتش خبردار میشود که گویا سال، خیر سرش تحویل شده و از آنجایی که هنر نزد ایرانیان است و بس، این قیامهای مسلحانه و توپ و تانک هم برای استقبال از قدم نورسیدهی سال نو بوده و نشانی از ارادت ما نسبت به هر نوع تحول و دگرگونی و تازگی است:|
این حرکت از ملتِ همیشه در صحنه، اشک شوق از چشمانش جاری ساخته و درحالی به خود آمده که از پنجره به پسرهای سرخوش همسایه نگاه میکرد، فهمید چند دقیقه است که با همان قیافهی بهتزده دارد سرود وطنم پارهی طنم را زمزمه میکند. :|
این شرح حالی بود از اوضاع بنده در شب عید و تحویل سال. اما پس از این مقدمهی کوتاه! ( قابل توجه دوستان؛ سالی که نت از بهارش پیداست.☺ امسال با نوشتههای من کارتون دراومده(
به حضور انورتان عارضم که سال نو امسال برای من با این شور و هیجان غافلگیرکنندهی نصفه شبی شروع شد و پس از آن با یک روال تقریبا آرام و یکنواخت مسیرش را پیش گرفت. از آنجایی که توفیق اجباری، تنها ماندن در ایام تعطیلات را برایت رقم بزند و اصولا هیچ بنی بشری را در این مدت به چشم سَر نبینی، لذا انتظار ماجراجویی چندانی هم نباید داشته باشی. نه دیگر خبری از دید و بازدید و دورهمی هست، نه از حماسهی آجیل و این داستانها.
فرصت را مغتنم شمردم برای عزلت و خلوتگزینی که مدتها به دنبالش بودم. از همان روز اول تمام دغدغههای کاری و شاگردانم را کاملا کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم این مدت فقط خودم باشم و خودم. باید تکلیفم را با مسائل زیادی روشن میکردم.
از فرد منظم و دقیقی چون من، این حجم از تصادفی زندگی کردن اصلا قابل تصور نبود. پادگان زندگی را تعطیل کردم؛ نه دیگر خواب و خوراکم سر جایش بود، نه شبی برای فردایش برنامهای میریختم؛ بدون هیچ ذهنیتی روزم را آغاز میکردم و تمام تلاشم این بود که همین لحظهی ناب زندگی را در یابم؛
" شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب
من بودم و جویبار و بیداری آب
وین جمله مرا به خامشی می گفتند
کاین لحظه ی ناب زندگی را دریاب"
(استاد شفیعی کدکنی)
اگر فتوسنتز از آپشنهایم محسوب میشد و اکسیژن پس میدادم، برای وعدههای غذایی و امور ضروری هم از اتاقم خارج نمیشدم. یک مشت کتاب کاغذی و الکترونیکی کنار خود قرار دادم و از شدت گرسنگی مانند دیوانهها کتابها را میبلعیدم. سپس از سر و صداهای ذهنم سرسام میگرفتم. بیمعطلی دست به دامن نوشتن میشدم و ساعتها بر سر و صورت دکمههای کیبورد ضربه میزدم تا جایی که انگشانم خشک میشد، چشمانم سیاهی میرفت و روی زمین پهن میشدم. به سقف زل میزدم، از آرام گرفتن موقتی درون، نفس راحتی میکشیدم و مدتی بدون فکر به همان نقطه خیره میماندم.
گاهی پس از این آرامش نسبی، در خلسهی مسحورکنندهی یک موسیقی، غرق و مشغول تماشای رقص قلمنی بر صفحهی کاغذ میشدم. گاهی هم فیلمی میدیدم.
گاه دلتنگ. گاه دیوانه. گاه خندان و آوازخوان. گاه گریان و ملول.
اما از آنجایی که اصولا در کشور ما جایی برای عزلت و خلوت و این قِرتیبازیها وجود ندارد و شما حتی اگر شبکههای مجازی و اینترنت و همه را هم برای بیخبری و س خود ترکانده باشی و به غاری در قلهی کوه قاف پناه برده باشی، ناگهان میبینی یک بالگرد در حوالی غار میپلکد و شخصی با فرستندهی صوتی آن فضای کوهستان را روی سرش میگذارد و میفرماید: دوستعزیزی که در داخل غار عزلت گزیدهای، بنده رئیس سازمان مدیریت بحران هستم، و از آنجایی که ما هم مثل برادران زحمتکش پلیس فتا حواسمان به همه چیز هست، دیدیم گوشی خود را خاموش کرده بودی نگران شدیم(راستشو بگو کجا رفته بودی) گفتم شخصا وارد عمل شوم و هشدار دهم که در مسیل رودخانه هوس چادر زدن به کلهات نزند و در داخل همان غار بمان، بیرون نیایی در بهمن گوله شوی. دیگر اینکه به منظور جلوگیری از ورود سیل به داخل غار نسبت به قرار دادن کیسههای خاک و شن جلوی ورودی غار اقدام نمایید. آها داشت یادم میرفت بگم راستی پیاز هم شده کیلویی ۲۰ تومن گفتم در جریان باشی و خدای نکرده قصر در نری از این قلقلکهای اقتصادی.ای شیطون! با وجود سیل و صاعقه طوفان و زله و گرونی هنوز زندهای؟! نگران نباش نوبت تو هم میرسه تا ۱۴۰۰ خیلی مونده :)»
(دیگه آخرشم برای تلطیف فضا شروع میکنه به نمک ریختن) :|
با این اوصاف، خبر این مصیبتها به من هم رسید و چند روزی کام تنهاییام را زهر کرد.
امروز یعنی روز "سیزدهبدر" را هم با رفتن به پشتبام بدر کردم! لیوانی قهوه و "گلشن راز" را برداشتم و جای شما خالی در میان آن برف ها و هوای فوقالعاده بسیار چسبید. هر چند که به قول استاد شهریار:
"سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به دَرَم "
و این اولین باری است که شهر و دیار ما در روز سیزدهبدر، سفیدپوش با آسمان صاف و هوای بهاری است؛ این سردرگمی طبیعت و سیزدهبدر برفی هم جذاب است؛ زمستان واقعا قصد دلکندن ندارد و اینطور که بویش میآید بهار را فعلا سخت در آغوش گرفته. :)
و خلاصه اینکه تنهایی گاهی از نان شب هم واجبتر است و من به شخصه اگر به عنوان دختری در یک خانوادهی متعصب کُرد، دایرهی اختیاراتم در این حد بود، بدون شک برای بقیهی عمرم تنهایی را انتخاب میکردم.
پینوشت۱: لازم به ذکر است که بیدارشدنهای ناگهانی بنده از خواب، شهرهی عام و خاص است؛ لذا اعضای خانواده همواره از بیدار کردن من وحشت دارند و چنانچه چارهای جز این کار وجود نداشته باشد، با رعایت تمام جوانب ایمنی و امنیتی، با کلاهخود و زره، سوارهنظامهای آهنین، به بالای سر بنده عزیمت نموده و با ناز و نوازش و جملات محبتآمیز و صدایی بسیار ملایم به عملیات بیداری بنده همت میگمارند و به محض باز شدن چشمم، متواری گشته و در یک گوشه سنگرمیگیرند
پینوشت۲: از من انتظار نداشته باشید که بگویم عید و سال نو و این جور چیزها مبارک، در عوض اول خودم و بعد شما را دعوت میکنم به مبارککردن روز و ماه و سالمان :) که یک عمر است کسی با حلوا حلوا کردن دهانش شیرین نشده.
نوروز بمانید که ایام شمائید
آغاز شمائید و سرانجام شمائید
پینوشت۳: فعلا برنامهای برای وبلاگ ندارم و این مدت درگیر مسائل دیگری بودم؛ سعی میکنم کمابیش با همین " دری وری نویسی" چراغش را روشن نگه دارم.
پینوشت۴: علت انتخاب این عنوان مسخره هم یک نوع خودآزاری بود که بگم همیشه بعد از عید یا مهرماه عزای نوشتن یه همچین انشاهای مزخرف و بیمعنی رو داشتم، عاجزانه از دوستانی که معلم انشا هستند تقاضا دارم که جان مادرتون، اگه عمههاتون رو دوست دارید، از این موضوعها ندید دست بچههای مردم، همینا منو از نوشتن بیزار کرده بودن :/
+راستی "عیدتون مبارک دوستان" ☺
هم نوروز هم مبعث. ( آخرشم نتونستم نگم☺)
درباره این سایت